کتابمو باز کردم چند صفحه ورق زدم رسیدم به یک صفحه
یک صفحه کلی خاطره رو زنده کرد واسم
چهارگوشه صفحه اسم یک نفر بود اسم یک آدم خاص یادمه اون روز میخواستم برم دیدنش
آروم و قرار نداشتم سرکلاس به حرفای معلم گوش نمیکردم
داشت درس میداد ولی من داشتم تو اون صفحه اسمشو مینوشتم
چند بار نوشتم و پاک کردم چون قشنگ نشد بالاخره یک شکل خوب درآمد از کار
همونو هرچهار گوشه صفحه کشیدم عالی شد ذوق کرده بودم که میخوام برم دیدنش
دلم واسش تنگ شده بود ، دو سه هفته بود که ندیده بودمش دلم واسه اون نگاش یک ذره شده بود ... کلاس تموم شد راه افتادم برم پیشش وقتی رسیدم سرقرار نشستم رو یک صندلی تا بیاد بعد چند دقیقه دیدم داره میاد قلبم شروع کرد به تندتند زدن آمد جلوم یکدفعه بغلش کردم مست بوی تنش شدم نمیتونستم از تو آغوشش بیام بیرون اون روز همش بهش نگاه میکردم مثلماه شده بود افتخار میکردم که دستاش تو دستامه وقتی صدام میکرد قند تو دلم آب میشد
اون روز واسم خاطره شد حالا منم و یک صفحه از کتاب که واسم بوی اونو میده بوی تنهاییم بوی اون لحظه ها رو میده
دلم تنگ شده واسه صداش:'(